جدول جو
جدول جو

معنی تعطیل کردن - جستجوی لغت در جدول جو

تعطیل کردن
منحل کردن، برچیدن، بستن، متوقف کردن (کار، فعالیت)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعطیل کردن
اغلق
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به عربی
تعطیل کردن
Recess, Adjourn
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تعطیل کردن
ajourner, faire une pause
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تعطیل کردن
延期する , 休憩する
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تعطیل کردن
vertagen, pausieren
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
تعطیل کردن
відкладати , зробити перерву
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تعطیل کردن
odraczać, zrobić przerwę
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
تعطیل کردن
休会 , 休息
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به چینی
تعطیل کردن
adiar, recessar
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تعطیل کردن
rinviare, fare una pausa
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تعطیل کردن
suspender, recesar
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تعطیل کردن
uitstellen, pauzeren
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
تعطیل کردن
연기하다 , 휴식을 취하다
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
تعطیل کردن
เลื่อน , พัก
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
تعطیل کردن
menunda, beristirahat
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تعطیل کردن
स्थगित करना , अवकाश लेना
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به هندی
تعطیل کردن
לדחות , לעשות הפסקה
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به عبری
تعطیل کردن
ملتوی کرنا , وقفہ دینا
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به اردو
تعطیل کردن
স্থগিত করা , বিরতি দেওয়া
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
تعطیل کردن
kuchelewesha, kupumzika
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تعطیل کردن
откладывать , сделать перерыв
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به روسی
تعطیل کردن
ertelemek, ara vermek
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ کَ دَ)
برابر کردن و از روی عدالت چیزی را تقسیم کردن. (ناظم الاطباء) ، در فارسی امروزین کاستن از شدت و حدت چیزی یا عملی: فلان کس نظر خود را تعدیل کرد. رفتار خود را تعدیل کرد
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
شتاب کردن و چالاکی و جلدی کردن. (ناظم الاطباء). عجله کردن. تعجیل فرمودن:
بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن
تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری.
منوچهری.
بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند طغرل نیک تعجیل کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617).
جز که در کار دین و جستن علم
در دگر کارها مکن تعجیل.
ناصرخسرو.
من آن دانم که تعجیل کار گاو کرده آید. (کلیله و دمنه). ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید، آن دیگر هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کردی و در آن دیگر تعجیل. (گلستان). هر آنچه دانی که هرآینه معلوم تو خواهد شد، به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و در امثال هدایا تعجیل کند. (مجالس سعدی ص 20).
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ رالعل آفتاب آهسته آهسته.
صائب (آنندراج).
و رجوع به تعجیل و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تشکیل کردن
تصویر تشکیل کردن
تشکیل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
واگشودن باز گشودن باز تاراندن از هم گشادن (چیزی را) تجزیه کردن، فانی کردن (چیزی را) بگذاختن محو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سر بار کردن بار کردن بار نهادن، بگردن گذاشتن، کاری را بکسی فرمودن که فوق طاقت او باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحویل کردن
تصویر تحویل کردن
نقل مکان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آموزیدن فراگیری دانش اندوختن بدست آوردن حاصل کردن کسب کردن، جمع کردن اندوختن، جمع کردن مالیات گرفتن مالیات و و مقرریها، خلاصه چیزی را بر آوردن، کسب کردن علم
فرهنگ لغت هوشیار
راست کردن تعدیل کردن، از روی عدالت تقسیم کردن، راستکار خواندن پارسا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعریف کردن
تصویر تعریف کردن
باز گفتن، بازگوکردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تعیین کردن
تصویر تعیین کردن
گماردن، گماشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تعجیل کردن
تصویر تعجیل کردن
شتافتن
فرهنگ واژه فارسی سره
عجله کردن، شتاب کردن، شتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد